عصبانیم از دستت و دلم میخواد داد بزنم سرت که تو که از اول میدونستی چرا منو معطل کردی؟ چرا گذاشتی دلبسته بشم؟ من که چند بار بهت گفتم، چرا جدی نگرفتی؟
حال جسمی و روحیم خوب نیست و شدیداً نیاز به گریه و خواب دارم. ن. بهم میگه داری سر قبر مردهای گریه میکنی که وجود نداره. کسی چه میدونه از زخمهای قبلی چی تو دل منه؟ تو چی میدونی از اتفاقاتی که هر کدومشون باعث شدن تبدیل به آدم دیگهای بشم؟
حرف نمیزنی و این حرف نزدنت عصبانیترم میکنه. نمیدونم وایب منفیای که از خانوادهات گرفتم قراره برطرف بشه یا نه ولی یادم نمیره. یادم نمیره...این چه حرفایی بود که مادرت زد؟ «ما اصلاً با این روابط اکی نیستیم»؟ «به ش. بگو تمومش کنه»؟
به من چه ربطی داره؟ مگه من تو رو مجبور کردم؟
یا مثلاً «ش. بهم گفته دختر شما اونطوری نیست ولی بیحجابم نیست». ؟؟؟؟؟
یا «برادرای منم موافق این رابطه نیستن» به اونا چه مربوطه؟
من که میدونم تو اینطوری فکر نمیکنی.
وایسین ببینین عروسهاتون در آینده چه گلی به سرتون میزنن اگر میخواین این ارتباط رو بخاطر خودخواهی خودتون تموم کنین.