کاش کار نداشتم و میتونستم با خاله اینا برم شمال. اگرچه که الآنشم دارم انجام نمیدم. قضیهی ویزای بچهها اعصابم رو خورد کرده خیلی و بهم استرس وارد کرده. کاش میشد کاری کرد. کاش یک اتفاق خوب میافتاد. کاش یه چیزی میتونست ناراحتیهام رو بشوره. کاش لااقل انگیزهی درس خوندن داشتم الآن که انقدر احتیاجه که بشینم سرش. از صبح که پاشدم، حوصلهی خودمم ندارم. خدایا، قراره چی بشه؟ چی میخوان به سرمون بیارن واقعاً؟ چرا نمیشه یک جرعه آرامش رو تجربه کرد هیچ جوره؟
دلم میخوام با میم. بشینم چرت و پرت بگم یه ذره حالم بهتر شه ولی همش دارم حساب میکنم که زمان داره میگذره و من دارم نمیرم سر درسم و به این شکل به اضطرابم اضافه میکنم. دلم میخواد پاشم غذا درست کنم مثلاً ولی حال ندارم برم وسایلش رو بخرم و احتمالاً این روزا زیاد نذری میگیریم و میمونه.
دیروز رفتم استخر و حالم بهتر شد یه کم. باید یک کاری انجام بدم بالأخره تا حالم بهتر بشه، همینطوری منفعل بمونم، اتفاق خاصی برام نمیافته.
- ۹۸/۰۶/۱۸