خوابیدی بدون لالایی و قصه...

  • ۰
  • ۰

از تنفر تو

نمی‌دانم چرا امشب خواستم درمورد تو بنویسم. شاید باید بالأخره دفتر این تنفر یک ساله را ببندم. یادآوری کنم که چرا برای همیشه از تو متنفرم و چرا باید برای همیشه فراموشت کنم.

می‌خواهم بی‌پرده بنویسم که چرا این‌گونه شد. 

داستان از این قرار بود که آغاز آشنایی با تو همزمان بود با فراموش کردن کسی که ۲ سال بود دوستش می‌داشتم. کسی که نهایتاً با شخص دیگری ازدواج کرد و نشد که بشود. و فراموش کردنش سخت جان‌فرسا بود. آشنایی با تو ذهنم را از سمت اون منحرف کرد. راستش آن اوایل ازت خوشم می‌آمد. نمی‌دانم چرا. شاید چون به پیچیدگی‌ها فکر می‌کردی. ولی مشخصاً ذهنت کودک‌تر از آن بود که بتوانی حل‌شان کنی و من این واقعیت را نادیده می‌گرفتم.

از همان اول، صحبت کردن با تو برایم استرس آور بود. چون تو حتی از من هم مضطرب‌تر بودی. ولی من فکر می‌کردم تنها راه فراموش کردن او، دل بستن به تو ست. که اشتباه می‌کردم. اگرچه در نهایت کمک کرد فراموشش کنم ولی راهش این نبود. اوایل آشنایی با تو خوشحال بودم. چون پیش از آن باتلاق فراموش کردن الف. (اول اسمش) مرا سخت در خود فروبرده بود. تمام ماه‌های مهر و آبان و اوایل آذر روزهایی بودند که هر روز صبح بدون هیچ امیدی (مطلقاً هیچ) بیدار می‌شدم. روزهایی که از زور افسردگی به درس پناه برده بودم و سعی می‌کردم این غم را بین درس‌هایم به فراموشی بسپارم. سخت بود راستش. خیلی زیاد. نمی‌دانم حقیقتاً که چطور از آن روزها جان سالم به در بردم. ولی آشنایی با تو یک روزنه امید بود برای درآمدن از تمام حالی که آن ماه‌ها دیوانه‌ام کرده بود.

بگذریم. یکی دو ماه اول بد نبود. چون هنوز همدیگر را خیلی نمی‌شناختیم. تو هیجان‌طلب بودی و من می‌دانستم جای یک چیزی کم است. آرامش. آرامشی که با تو هرگز نداشتم. من نمی‌خواستم بگذارم که خیلی به هم نزدیک شویم تا وقتی شرایطمان نامعلوم است برای همین به حرف‌هایی که به عنوان ابراز محبت مخفیانه می‌زدی جوابی نمی‌دادم. یک روز برگشتی گفتی انقدر بهم بی‌توجهی کردی دیگر حرف‌های خوبت درونم تأثیری ندارد. حالم بد شد راستش. چون فکر می‌کردم درک می‌کنی علت رفتارم را. آن روز من گریه کردم. تو هم گریه کردی که مرا انقدر ناراحت کرده بودی.

بعد از آن مدتی با هم خوب بودیم و کمی به هم نزدیک‌تر شده بودیم. یک روز بهت گفتم «دلم برایت تنگ شد». بیشتر از هر چیزی (حتی حس دلتنگی)، می‌خواستم صرفاً بهت اهمیت داده باشم. واکنش خوبی نشان ندادی. کمی بعدتر شک کردم. و چند روز بعدش بهت گفتم به نظرم بهتر است کمی از هم دورتر شویم. تو هم موافق بودی. چند روز بعدش حرف دلتنگی را پیرهن عثمان کردی که نباید آن حرف را می‌زدی و ما مگه چقدر با هم صحبت کردیم و...رسماً داشتی دعوایم می‌کردی که چرا بهت گفتم «دلم برایت تنگ شده» جالب بود که به خودت نمی‌گفتی چرا چند بار مرا «عزیزم» خطاب کردی. هر کاری را از سمت خودت پذیرفته شده می‌دانستی و از سمت من نه.

روزها می‌گذشتند و من اضطراب داشتم. از این رابطه ترسیده بودم ولی هنوز امید داشتم که شاید کار کند. یک روز دیگر وسط هزاران کارم پیامی دادی که دنیا روی سرم آوار شد. محتوای دقیقش یادم نیست ولی خانواده‌ات ظاهراً مشکلی با خانواده ما داشتند. چند روز بعد که ازت خواستم دقیق توضیح بدی حتی خودت هم نمی‌دانستی که مشکل چیست. نمی‌دانم فکر می‌کردی اگر استرست را به من وارد کنی در حالی که خودت هم ماجرا را نمی‌دانی، چه کمکی می‌توانم بهت بکنم.

چند وقت بعدش یک روز آمدم با تو شوخی‌ای کنم. برنامه‌ای بود که چند تا از شاگردهایت بچه‌های دانشکده را مهمان کرده بودند. آمدم شیطنت کنم و به تو گفتم: «می‌شود من جای تو بروم؟» شروع کردی که نه این کار زشتی ست و به آن‌ها فشار مالی می‌آید و... نمی‌دانم چرا انقدر در گرفتن شوخی نفهم بودی. خودم را از تک و تا نینداختم گفتم باید می‌گفتی اجازه‌ی ما هم دست شماست. یادم نیست دقیقاً چه جواب دادی ولی منظورت این بود که گفتن این حرف ابهتم را زیر سئوال می‌برد. :))))))))))) خیلی ناراحت شدم. چیزی نگفتم. قرار بود بخوابی. چند دقیقه بعد دیدم هنوز آن هستی و گفتم: «می‌شه یه چیزی بگم؟» جواب دادی: «خوشم نمیاد وقتی می‌گم می‌خوام برم بخوابم بعدش پیام می‌دی. حالا هم زودتر بگو می‌خوام برم بخوابم.» نمی‌دانم واقعاً که این تیر خلاص بود یا نه. ولی بعد این لحن توهین آمیزت دیگر داشتم واقعاً به تمام کردن ماجرا فکر می‌کردم. آن روز من تمام ساعات مانده به کلاسم را گریه کردم. نه فقط برای آن حرفی که زدی. که برای اینکه فکر کردم چقدر اشتباه به تو نزدیک شده‌ام و چقدر تمام این روزها را داشتم اشتباه می‌کردم.

بعدش البته کمی به غلط کردن افتاده بودی. می‌گویم «کمی» برای اینکه من قرار بود بروم مشاور و تو اصرار داشتی که تو هم می‌خواهی صحبت کنی. من گفتم باشد اگر وقت شد به تو هم می‌دهم گوشی را. و تو برگشتی گفتی:«از اینکه حرف باید حرف تو باشد خوشم نیومد.» خودمانیم ها، واقعاً پارانوئید بودی. نمی‌دانم کجای آن حرف می‌گفت حرف باید حرف من باشد. تازه برای مشاوری که برای خودم می‌رفتم و خودم پولش را می‌دادم باید به تو هم جواب پس می‌دادم. :)) البته چون وضعیت را در خطر دیده بودی، از عبارات «س. جان»، «عزیزم» و... زیاد استفاده می‌کردی. این هم از کارهای ناجوانمردانه‌ای بود که انجام می‌دادی. (من هرگز با این القاب تو را صدا نکردم. فکر کنم فقط یک بار گفتم «عزیز».)

حرف زدن با تو ملال‌آور شده بود. دیگه شور و شوق سابق را نداشت ولی سعی می‌کردم حس‌ام را به قضیه خوب نگه دارم. نمی‌دانم چرا انگار کارد لب گلویم گذاشته بودند که این ارتباط احمقانه را حفظ کنم. تو هم وقتی می‌دیدی من شور و شوق ندارم ناراحت می‌شدی. یک بار سفر ونکوورت را برایم تعریف می‌کردی با کلی جزئیات که راستش برایم اهمیتی نداشت. بعدش گفتی:« نمی‌خوای سئوال بپرسی؟ اینطوری فکر می‌کنم به حرفم اهمیت نمی‌دی.» یا مثلاً چندین و چند بار می‌خواستی وادارم کنی به ورزش کردن. و وقتی می‌دیدی انجام نمی‌دهم، از دستم ناراحت می‌شدی و دعوا می‌کردی که چرا به حرفت گوش نمی‌دهم. اگر نگران سلامتی ام بودی انقدر دلم نمی‌سوخت. نمی‌دانم چرا فکر می‌کردی حق داری روتین زندگی مرا بهم بزنی در حالی که هیچ نسبتی با من نداشتی.

یا به انحاء مختلف می‌خواستی مطمئن شوی من حاضرم همیشه غذا درست کنم یا نه. :))) می‌گفتی: «من الآن اینجا هستم خودم برای سحری یه نون کره‌ای می‌خورم ولی خانومم اینجا باشه از این خبرا نیست.» نمی‌دانم چرا درمقابل این تفکرات احمقانه‌ی مردسالارانه‌ات هیچ چیز نمی‌گفتم. بعدها فهمیدم چون مادرت خیلی به پدرت تسلط داشت، دوست نداشتی در زندگی خودت هم این‌گونه باشد. دوست داشتی رئیس خانه تو باشی و حرف آخر، حرف تو باشد.

البته چندش‌آورترین حرفی که در این راستا به من زدی، این بود که حرف از آیه‌ی «الرجال قوامون علی انساء...» پیش آوردی. بدون اینکه قضیه را باز کنی گفتی در بخشی از این آیه گفته باید در فلان چیز از شوهرتان اطاعت کنید و اگر نکنید شوهرتان فلان کار را می‌تواند بکند. البته من فکر نکنم ازم همچین کاری بربیاید. طبق ترجمه‌ی تحت الفظی آیه می‌گوید که زنانتان باید از شما تمکین کنند و اگر نکردند فلان کار را بکنید و اگر نشد می‌توانید بزنیدشان. می‌خواستم بگم مرسی که اگر همسرت تمکین نکند، فکر نکنی بتوانی کتکش بزنی. لابد می‌خواستی تجاوز کنی. کسی چه می‌داند.

تو کودک بودی. خیلی خیلی کودک بودی. نه که من بزرگ بوده باشم ولی تو واقعاً به طرز مشکل‌داری طفل بودی. یک دلیلش هم مادرت بود البته که بادت می‌داد و تو را مرکز عالم می‌دانست. وقتی رفته بودیم خانه‌تان، تو استرس داشتی. مادرت چند بار به من گفت: «برو باهاش حرف بزن.» و من عین چند بار را گفتم: «نیازی نیست.» آخر مگر من با پسر شما چه نسبتی دارم که بروم آرامش کنم؟!

این اواخر کاری داشتی که می‌خواستی روی آن متمرکز شوی. مشاور گفت تا ۲-۳ هفته صحبت نکنید تا این کارش تمام شود. تو پریدی وسط و گفتی:«نه حالا صحبت بکنیم ولی صحبت جدی نکنیم.» من هیچی نگفتم. روزهای بعد هر از گاهی حالم را می‌پرسیدی و من هم می‌پرسیدم. یک روز گفتم فلان چیز را یادم بنداز (خودم هم می‌توانستم ریمایندر بگذارم ولی خواستم کمی بیشتر صحبت کرده باشیم.) فردایش پی‌ام دادی احوال پرسی. به شوخی گفتم: « فکر کردم می‌خواهی فلان چیز را یادم بندازی.» باورم نمی‌شود همین را پیرهن عثمان کردی. ماه رمضان بود. فردایش وقت سحری اصرار داشتی تلفنی صحبت کنیم در حالی که مامان بابای من خواب بودند. می‌گفتی تو به من آن حرف را زدی یعنی انتظار داشتی وسط آن همه کار یادم باشد که یاد تو بیندازم و چه و چه. راستش هنوز باورم نمی‌شود حجم دیوانه بودنت را. به خدا نمی‌خواهم مسخره‌ات کنم. واقعاً مشکل داشتی. وگرنه آدم عادی نمی‌تواند از این حرف‌های ساده چنین داستان‌های عجیبی بسازد که در نهایت منجر به قطع رابطه شود. 

آن روزها به مشاور می‌گفتم که فکر می‌کنم قضیه دیگر ادامه‌ای ندارد. بهم گفت که صبر کنم و بگذارم خانواده‌ی تو را ببیند و بعد تصمیم بگیرم. من هم گفتم حالا بدبین نباشم، شاید خانواده‌اش آمدند و شرایط عوض شد. چند روز بعدش بهم گفتی به نظرت قضیه تمام شده است. جالب‌تر از اینکه شعور این را نداشتی که نباید این حرف را روز تولدم بزنی، یکی دو هفته قبلش من مطلبی برایت فرستاده بودم که یک جایش به پایان روابط اشاره کرده بود و حالت بد شده بود. :)) واقعاً فازت را هنوز هم نمی‌فهمم.

اما ماجرای خانواده‌ات و مشاور هم چیزی بود که بعدها فهمیدم. مادرت عملاً با این وصلت موافق نبود و صرفاً برای اصرارهای تو جلویت را نگرفته بود. ولی چه چیزهای زشتی که به خانواده‌ی من نسبت نداد. می‌گفت این‌ها از لحاظ عاطفی ضعیف هستند. مادرش یک بار در این مدت حال پسر من را نپرسید. نمی‌دانم چرا فکر می‌کرد وظیفه‌ی مادر من این است که به خواستگار دخترش زنگ بزند و حالش را بپرسد مثلاً. :)))) یا می‌گفت مادرش تا دم در با ما‌ آمد که مدل ماشین ما را ببیند. فکر کنم جدی این بدبینی بیمارگونه ارثی بوده، خودت خیلی تأثیری نداشتی. یا می‌گفت ما دختری برای پسرمان می‌خواهیم که به او آرامش دهد تا درسش تمام شود (که مشاور برگشت گفت: آرامش دادن یک چیز دو طرفه است و دمش گرم.) یا که گفت این‌ها آن‌قدر هم می‌گفتند زندگی آن‌چنانی‌ای نداشتند. نمی‌دانم کجای حرف‌هایمان اشاره کرده بودیم که زندگی آن‌چنانی‌ای داریم. :)))

چند روز پیش مطلبی خواندم که می‌گفت: «آدم‌ها اغلب به دلیل چیزی که به آن پیوند تروماتیک (Traumatic Bonding) گفته می‌شود به رابطه با شریک عاطفی آزارگر خود ادامه می‌دهند. این اتفاق در اصل زمانی رخ می‌دهد طرف آزارگر رابطه، شریک عاطفی خود را با تنبیه‌ها و محبت کردن‌های یکی در میان، درگیر وضعیتی شبیه به ترن هوایی می‌کند. این شرایط بدن را دچار پریشانی می‌کند؛ از یک طرف با سیلی از هورمون‌های اضطراب، کورتیزول و آدرنالین مواجه شده و از طرفی دیگر، با گرفتن محبت، غرق در دوپامین می‌شود. اینجا است که بدن به این وضعیت آشفته واکنش نشان می‌دهد.»

من با تو فهمیدم شریک آزارگر داشتن یعنی چه. از این رو بود که بعد از آن زندگی خیلی عوض شد و معیارهای من هم.

 

راستش تو و خانواده‌ات دنیای کوچک و حقیرانه‌ای داشتید. حد و اندازه‌ی خود را درست نمی‌شناختید و خانواده‌ات فکر می‌کردند اگر پسرشان به جایی رسیده، پس داماد هر خانواده‌ای بشود باید حلوحلوایش کنند. دنیا و دل تو کوچک بود و نمی‌دانم روزی این را بفهمی یا نه. نمی‌توانم برایت دعای خوبی کنم چون تو چند ماه مرا آزار دادی. ولی خب روزی اعمالت بهت برخواهند گشت. روزی که دیگر راه بازگشتی نداری.

تمام.

  • ۹۹/۰۲/۲۱
  • انارگل

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی