دوست دارم باهات حرف بزنم. بگم که من واقعا حسودم. من واقعاً امروز با خودم فکر کردم چرا اسم اون، اون بین نیست؟ چرا نباید قرعهی فال خوشبختی به نام من و اون بیفته؟ این امید واهی لعنتی امونم نمیده. فکر اینکه شاید اسمش اون بین هست ولی هنوز نگفته. شاید شاید شاید...
میدونم این امیدها واهی عه و قضیه تموم شده. میدونم توی این دنیا من جزو بنده هاییت نبودم که بهم بخت و اقبال بدی. نه که خیلی بدبخت باشم ها، نه. ولی خب هیچ وقت چیزهایی که خیلی براشون هیجان داشتم رو بهم ندادی. نمیدونم اصلا شاید به صلاحم نبوده. ولی بارها و بارها من رو کشتی. با دست های خودت.
امید واهی...امید واهی لعنتی...استرس اینکه دوباره باید برگردم به همون اوضاع قبلی...همون تنهایی محض توی کل این پروسه...من میترسم خدایا و انقدر توی این زندگی بد آوردم که حتی فکر به دست آوردن اون بلیت یک طرفه ی لعنتی هم شبیه یک رویای دوره...یک رویای محال...
کاش اون آرزو رو بهم هدیه میدادی...کاش بذاری باور کنم تموم شده لااقل...امید واهی لعنتی امونم نمیده...من دوباره باید پرت شم توی تنهایی...
توی این دنیا برای من چی خواستی واقعاً؟ س. باور کن تموم شده. باور کن...