Even if it takes all night or a hundred years...
..
Welcome home...
من میدونم آیندهی سختی در انتظارمه و میدونم اون آدم شبیه future me عه...
عاشق خونین جگر :)) اکی :)))
Even if it takes all night or a hundred years...
..
Welcome home...
من میدونم آیندهی سختی در انتظارمه و میدونم اون آدم شبیه future me عه...
عاشق خونین جگر :)) اکی :)))
بگذار ادامه دهم. نمیدانم چرا از تو خوشم میآید دقیقاً. حس جدیای ندارم چون تو خیلی دورتر از آنی که حسم جدی باشد. شاید زمانی خدا بخواهد و تو را از نزدیک بشناسم ولی فعلاً که تو یک بلیت بدون بازگشت به سرزمینی فرسنگها دور از سرزمین مادریمان داری و من هم تنها در صورتی امکان دیدنت را دارم که به همان سرزمین مهاجرت کنم که هنوز هیچ تصمیمی نگرفتهام.
اما داشتم فکر میکردم چرا از تو خوشم میآید؟ تو مثل او نیستی. مثل او سفت و سخت در مسائل دینی. یا شاید من اینطور فکر میکنم و نشان نمیدهی. میدانی منظورم یک جنس خاص از سفت و سختی است نه اینکه تو شل باشی. چون من کسی که هیچ تعلقی به خدا و قرآن نداشته باشد را هم دوست ندارم. یک علاقهی درونی به این مسائل داری که نمیدانم چقدر در عملت تأثیری دارد. اما بیشترین چیزی که درموردت دوست دارم، منطقی بودنت است.متحجر نیستی. دیدگاههای مسخرهی جنست زده نداری. حرفهایت حساب شده و دقیق است و معمولاً حرف متناقض نمیزنی. انسانیتی درونت هست که او هم تحسین میکرد. به قول او «با خودت رودرواسی نداری» و اینهاست در کنار هم که تو را در نظر من زیبا کرده.
من فکر میکنم تو را خیلی کم دیده باشم. فقط یک بارش را یادم هست. که آمدی دانشکدهی ما و میخواستی او را ببینی. من ققط او را میدیدم و متوجه تو نبودم. تو را به عنوان یک دوست خوش قلب او میشناختم. اما روزگار گذشت و دیگر برای من اویی معنا ندارد. خیلی چیزهایی که زمانی معنایی داشتند، در نظرم بیمعنی هستند. شاید تو هم چندی دیگر در نظرم بیمعنی باشی. ولی میدانم که برایم آدم جالبی بودی.
نامجو خیلی زیبا میگه: «لنگ در هوا» توصیف دقیقی هست برای حالت فعلی من.
سرما خوردهام و سرم سنگین است. این حس و حال سرماخوردگی مرا یاد پاییز میاندازد. حس اینکه پاییز بخواهد شروع شود، درونم دلهره ایجاد میکند. نگرانم؟ کمی. ولی دیگر رد دادهام انگار. :)) کمتر حساش میکنم.
میدانی چه دوست دارم؟ یکسری لحظات عادی با تو. خدا را شکر که هنوز حس میکنم، زندگیام معنایی دارد و میدانم چه جور چیزهایی میتواند حالم را خوب کند. داشتم میگفتم. البته آن لحظات را برای الآن نمیخواهم. الآن دلم میخواهد این روزها را به سلامتی و موفقیت پشت سر بگذارم و تا سال دیگر دوام بیاورم. اما بعدش. آن لحظات را میخواهم.
میدانی؟ البته به نظرم نیاز به هیجان اولیه دارم. آن لحظات عادی مال بعداً است ولی من به همان لحظات عادی هم راضی ام. میدانی منظورم از لحظات عادی چیست؟ اینکه ۳ سال از رابطهمان گذشته باشد و مثلاً یک عصر پاییزی شب بیایی دنبالم. جمعه باشد که فردایش تعطیل باشیم. وقتی رسیدیم خانه، تو دوش بگیری و من لباس راحتی بپوشم و چای دم کنم تا تو دوشت تمام شود.
بعد با بوی افتر شیو بیایی بیرون و چای دم کشیده باشد و دو تا کمر باریک برای هر دویمان بریزم. بگذارم کف زمین روی فرشهایی که از ایران آوردهایم. از روزی که گذراندیم حرف بزنیم. از لحظات عادی. و برای صبحانهی شنبهمان برنامه بچینیم. مثلاً برویم کنار ساحل نزدیک خانه و املت و چای بزنیم. نمیدانم، از همین چیزهای سادهی دوست داشتنی.
شاید الآن دارم بهتر میفهمم که کدام یک از آن حسها اشتباه و کدام یکی درست بودند. من آن مدل را دوست ندارم. آن مدل خشک و دوست نداشتنی را نمیخواهم. از آوردن اسم خواستگار در خانه تهوعم میگیرد. این همه سال درس نخواندم که تهش با غیر همهوش یا همکوش خودم ازدواج کنم. نیازی هم به هیچکس و هیچ چیز برای پر شدنش ندارم تا زمانی که فرد همکفو را پیدا نکنم.
حالم از این دلسوزیهای احمقانه و نابجا بهم میخورد. چه پیش خودتان فکر کردید؟ کجایی تو که مرا از این حقارت عظیم نجات دهی؟ اصلاً وجود داری؟
I don't even care about you dear loser. You didn't even deserve to be considered as an insect. You just open your mouth and say everything you want before even thinking. oh thinking?! I think I really overestimated you by expecting you to go through the process of thinking before shouting every absurd thing in your shitty mind. :))))
Go ahead. I know you had crush on me before. I didn't even notice you as a person. :)))) You are just shouting your jelousness of not being able to get me. Go ahead. You didn't, don't and won't mean anything to me but a loser with a shitty mind. :))) such a pathetic person.
انقدر نمیتونم چیزی بخورم که واقعاً فکر میکنم کمکم ممکنه تموم بشم. من با همه گناهکاریم به تو هنوزم امید دارم. انقدری امید دارم که میدونم بعد ۲ سال منو بی دلیل لایق عرفه مشهد رفتن ندونستی. اگرچه من رو به زوالم لیترالی. مرسی به هر حال.
نمیدونم چه زمانی قراره این تجاوز به اعصاب و روانم تموم بشه. آخه د لامصب تو نمیدونی من چقدر نگران این مسئله ام؟! به خیال خودت کمکی بهم میکنی با یادآوری لحظه به لحظهی اینکه چی در انتظارمه؟ فکر میکنی برای من راحته تمام اینها؟ ول کردن و رفتن به سمت یک مقصد نامشخص؟ چی تو سرته؟ چرا انقدر حرفهای متناقض میزنی بهم؟ میخوای حرصم رو دربیاری؟ میخوای توی دلم رو خالی کنی؟ میخوای بدونم که قرار نیست اتفاق خوبی بیفته؟ من که آلردی میدونم که قرار نیست. اون موقعی فهمیدم که چیزی که فکر میکردم برای منه و سعادت من و زندگی منه، بهم داده نشد. چیزی که نرسیدن بهش، تمام مسیر زندگی من رو عوض کرد. از من یک آدم عصبی و تنها و درونگرا ساخت که دیگه با دوستاش هم نمیتونه صحبت کنه و از مواجهه با روانکاو سابقش میترسه. انارگلی که خودش رو فراموش کرد. من واقعاً خودم رو فراموش کردم. دیگه منی وجود نداره. یک مردهی متحرک بیذوقم که فقط گذران روزگار میکنه. من دیگه خودم رو دوست ندارم. دیگه احساس دوستداشتنی بودن نمیکنم. دیگه هدفی ندارم که به انگیزهاش زندگی کنم. کار، درس، اپلای، ریسرچ؟ هنوز به اینها هم نرسیدم ولی مطمئنم هیچ وقت برام کافی نخواهد بود. همیشه یک چیزی هست که نیست. یک چیزی هست که جاش خالیه و از اعماق قلبم منو میبلعه. میدونی، نمیدونم چطوری باید توصیف کنمش. انگار دیوارای اتاقم دارن به سمتم حرکت میکنن، میان جلوتر و جلوتر تا جایی که نه راهی برای فرار داشته باشم نه بتونم نفس بکشم. باید خودم رو تبعید کنم به یک جای دور؟ یک زمانی فکر میکردم راه خوبیه ولی دیگه باورش ندارم.
من باید با دنیا یک تنه بجنگم؟ رسالت من اینه؟ منی که درون خودم هم جنگه...نمیدونم شاید اینطوری داری تک تک تعلقاتم رو ازم میگیری تا بزرگم کنی. من خیلی گناهکارم و معلومه که تو میدونی. ولی اونقدر برات دوستنداشتنی بودم؟ مگه تو تنها کسی نبودی که بندههات رو بیقید و شرط دوست داشتی؟ چطور ممکنه برای منی که این همه چیز از دست دادم، بد بخوای؟ دیگه چه چیزی مونده که ازم بخوای بگیری؟ حس دوست داشتن؟ حس دوست داشته شدن؟ حس شادی؟ امید؟ کدوم اینها هست که ازم گرفته نشده باشن؟ تو ۲ سال پیش به من قول دادی...تو خلف وعده نمیکنی. من واقعاً باید صبر کنم؟ چیزی هست که باید براش صبر کنم یا قراره تا آخر زندگیم همین نقطه درجا بزنم؟
اگر قرار بر درجا زدنه، چرا نمیذاری نباشم؟ من نمیتونم اون اضطراب رو تا آخر عمرم تحمل کنم. نمیتونم حلش کنم. نمیتونم باهاش تکتک لحظاتم رو بگذرونم. ضعیفم؟ آره هستم. خودت میگی ما ضعیفیم، غیر از اینه؟ من نمیتونم مثل اون آدمهای سی و چند ساله از تنهاییای که برای خودم ساختم لذت ببرم. ولی تو واقعاً هرگز من رو شایستهی تجربهی هیچ یک از اون فانتزیها نمیدونستی؟ تو رو به خودت یه جوابی بهم بده. یه چیزی بهم بگو. یه طوری بهم بگو چی در انتظارمه. لااقل انقدر تو امید واهی زندگی نکنم.
کم لیاقت بودم، درست. ولی نه به این شدت. این همه بندههایی ت که آشکارا ظلم میکنن و تو براشون چیزهای خوب خواستی؟ من میدونم که تحقق عدالت تو همش توی این دنیا نیست ولی قاعدهی لطفت چی میشه؟ اینکه تو لطیفی و لطف بر تو واجبه. لطف، بی قید و شرطه. زیر لطف زدن، نقض غرضه. نقض غرض قبیحه و تو حتی ترک اولی نمیکنی چه برسه به کار قبیح...
کم آوردم. بد کم آوردم و انقدر بدم که اجازهی غر زدن ندارم. فقط بدون دارم میمیرم. به دادم برس.
انارگل خانوم، چه دردته؟ یه کم صبر کن! یه کم حوصله کن! یه کم، کمتر تراژدی بساز از هر چیزی. این اتفاق برای هر کسی ممکنه بیفته. نه تنها این اتفاق کوچیک که در لحظه اعصابت رو خورد کرده، بلکه تمام این اتفاقات. یه کم شل کن. یه کم صبوری کن ببینیم چی میخواد بشه. کمتر حرص بخور و بیشتر خوشحالی کن. اگرچه کلی کار داری و خیلی جای خوشحالی نداری ولی خب خوشحال باش. چیزی نشده. دنیا به آخر نرسیده. تازه اولشه. نگران نباش و خودتو بسپر دست خدا...
I wish I could cry...I don't believe my story has been that awful. That was not the whole part. There are many things which I'm not aware of...When will I know the reality? Will I even know? Sad story of good old days..or good old gold days...
۱.
این را چند روز پیش نوشته بودم:
باید بدانی که فقط قلب تو نبود که قلب من هم مچاله شد. آن روز که تا سر کوچه همراهیام کردی و نمیخواستی خداحافظی کنی. ولی من میخواستم زودتر بروی که سختتر از این نشود. راستش آن موقع فقط نگران تو بودم و نه خودم. آن موقع ناراحت شدم ولی به من سخت نگذشت. و البته نمیدانم به تو چه گذشت.
نمیدانم در دلت چه میگذرد ولی من این روزها عجیب به تو فکر میکنم. به تویی که روزی به راحتی کنارت زدم. حالا انگار زمانه برعکس شده. یاد رمان «امشب» افتادم. سالها پیش آن را خوانده بودم. نمیدانم، به نظرت ما از زندگی چه میخواهیم جز جرعهای آرامش؟ تمام آن بدبختیها و پس زدن تو میارزد به دستاوردهایش؟ اینکه هر روز دلم بلرزد؟ میترسم.
۲.
یاد او کردم. لابد بعد از آن شب بارها و بارها در دلش با من دعوا کرده و محکومم کرده. جنگ با کسی که دیگر وجود ندارد. من دیگر وجود ندارم و مردهها دیگر زنده نمیشوند. باید این را بپذیری. دیگر آن حس نفرت را هم ندارم. همین که برای همیشه از دستم دادی برای غصههای باقی عمرت کافی ست.
پ.ن: نمیخواهم زیاد فارسی بنویسم ولی گفتن اینها به غیر از زبان مادری برایم ممکن نبود.