جواب خوشایندی که دریافت کردم باعث شد یه کم از حس «اینکه زادهی آسیایی رو میگن جبر جغرافیایی» م کم بشه. دمش گرم خیلی نایس بود. :))
جواب خوشایندی که دریافت کردم باعث شد یه کم از حس «اینکه زادهی آسیایی رو میگن جبر جغرافیایی» م کم بشه. دمش گرم خیلی نایس بود. :))
گاهی وقتها با خودم فکر میکنم که آیا من واقعاً آن لحظات را تجربه خواهم کرد؟ لذت شناختن یک فرد جدید. لذت حس متقابل دوست داشتن. یافتن معنایی در زندگی. لذت رسیدن به نقطهی امن و آرام. نه که تمامش در بودن با کسی باشد ولی اینها لذتهایی ست که هرگز به آنها نرسیدم. هرچه بوده ملغمهای از دلهره بوده و یک حس اشتباه و عبث. تنهایی جالب است ولی گاهی وقتها فکر میکنم کاش راه فرار بود. من دلخسته و رنجورم حقیقتاً از هر آنچه هست و نیست و کاش اندکی مرا لایق آن آرامشی میدانستی که به اطرافیانم دادی ولی به هر دلیلی از من دریغ کردی. کاش.
اینجا را دوست دارم. محدودهی امنی ست برای نمایش دارک سایدم. امروز «ک» بهم گفت: «چشمت بی بلا عزیز دلم». حتی ویس فرستاد. :)) تمام خاطرات بچگیام را زنده کرد. داشتم با نون رد میدادم و میگفتم کاش به جای «ک»، او گفته بود «عزیز دلم». من نمیدانم چه میخواهم اما میدانم این روزها ترسم بالا زده. شاید فقط عبور از این بحبوحه باشد که حالم را بهتر کند.
نمیدانم، واقعاً چرا انقدر عمیقاً تو را میخواهم و دوستت میدارم. من حتی صدایت را نشنیدم ولی تو را میخواهم. من عاشق نشدهام واضحاً چون نه اسم این و نه داستانهای قبلیام را عشق نمیگذارم. اما عمیقاً دلم میخواهد عاشقت باشم و عاشقم باشی. فکرهای عجیب غریب و بی سر و ته.
برای اولین بار شاید از دستت خیلی ناراحت شدم. شایدم چون پیاماس هستم، احساساتم اغراق آمیز بروز پیدا میکنند. ولی خب، انتظار داشتم نظر من هم یه کمی برات مهم میبود. میدونم که صرفاً نمیدونستی من روی این چیزا حساسم و اشکال نداره. ولی خب.
نمیدونم چرا باید این وسط دلم برای اون تنگ بشه!! چطوری تنفر و دلتنگی میتونن در کنار هم جمع بشن؟ عجیبه.
نمیدانم چه چیزی ممکن است به تو اضافه شود اگر مدام برای متنفر بودن از این و آن دلیل تراشی کنی. فایدهی این همه تنفر چیست؟ که بقیه بدن و تو بهتری؟ خودت میدانی که اینگونه نیست. یک جور واکنش دفاعی است اینگونه منع کردن. نسبت به چیزی که خودت هم میدانی. با این رویکرد نمیتوانی به آرامش برسی. نه که من رسیده باشم ولی میدانم آن شکلی هرگز نمیتوان رسید.
دلم میترسد و میخواهم فقط مشغول خودم باشم. میترسم. کمک کن.
مدام بلاگ قبلیم چک میشه و من اینو میفهمم. انتظار داری چی کار کنم؟ بیام بزنم رو شونهات و بگم میدونم؟ نیاز به چه چیزی داری که قضیه تموم شه؟ ببین من ناراحتم برات. چون میدونم این قضیه غیرممکنه ولی شاید تو هنوز امیدی داری که ادامه میدی به این دنبال کردن. نمیدونم، دلت تنگ شده؟ این احساسات برای من بیگانه نیست و فکر نکن درکی از حسات ندارم. فقط هر چی زودتر وارد پروسهی فراموشی بشی برای خودت هم بهتره. میدونی، تو زندگی همهمون آدمهای اشتباهی زیادی هستند. دوست اشتباه، کسی که بهش اشتباه اعتماد میکنیم، کسی که اشتباه بهش تکیه میکنیم، کسی که اشتباه دوستش میداریم و... شاید پوینت تمام این اشتباهات این باشه که یاد بگیریم زندگی همیشه رو جای درستش نمیچرخه. خیلی جاها هم باید یاد بگیریم از اشتباهات بیایم بیرون. من تمام اون اشتباهاتی که گفتم رو تجربه کردم و تا اینجا از همهاش بیرون اومدم.
من با زندگی مشکلات زیادی دارم. غمگین و مضطربم و در اطرافم درک نمیشم. پناهگاه عاطفی درستی ندارم. کسی من رو اونطوری که هستم نمیپذیره. تنها کسی که باهاش میتونم تا حدی خودم باشم، کیلومترها ازم دوره. و واقعاً نمیدونم آیا روزی عاشق خواهم شد؟ اینکه بپذیرم که این حس رو تجربه نخواهم کرد، برام سخته. نمیدونم برای چه چیزی جز عشق و دوست داشتن میتوان سالهای سال، زنده ماند؟ هدفهای تحصیلی و پیشرفت شغلی و... تا یک جایی حال خوب کن هستن. اما معنای واقعی زندگی نمیتواند این باشد. و اگر قرار نیست چنین تجربهای داشته باشم، هدفی در زندگیام نمیبینم که بخواهم برای آن بیش از ۳۰ سالگی را تجربه کنم. نمیدانم. اصلاً کسی چه میداند شاید قبل از ۳۰ سالگی را هم نبینم. این فکر برایم لذتبخشتر از این است که ۴۰ سالگیام را ببینم در حالی که هنوز یک آغوش عاشقانه را تجربه نکردم و هیچوقت، هیچ رابطهی عاطفی پایداری نداشتهام.
خستهام و کاش بلند شوم و یک ریزه از این اضطراب کم کنم.
اگر این رودها راه نمیافتند به خیالشان آخر دنیا را ببینند....
اگر این ماه آنقدر جدی نبود، که طی هزاران سال حتی یک قدم به سمت خانهی من برندارد...
چه ارزش دارد زندگی؟
حیف، هیچکدامشان مال ما نیست...
.
شاید مشکل این بود که هیچکس مرا آنگونه که هستم نمیپذیرفت.
خدایی نیاز دارم یه توییتر دیگه باز کنم فقط توش مسخره بازی دربیارم. :))) اینام لابد یکی درمیون میخوان پیام بدن:
چون نرسیده از راه داری از شوهرت میگی
آهاااان واسه همین زبونته
میتونستی دهنتو ببندی
:))))))))))))
خدایی قشون کشیشون جالبه. فحشهاشونم در حد این خانوم جلسهایه. :))))
بابا حاج خانوم جای به کار بردن کلمات قلمبه سلمبه یه کم رو بخش افزایش اطلاعات عمومیت تمرکز کن. زشته به خدا فردا برگردن بگن دکتر مملکت همچین چرتایی درمورد دستگیری توسط پلیس فتا میگه. :)))))
بعد میگه من به تو توهینی نکردم. دوست گلمون تعریفش از توهین، فحش ناموسه. چون فکر کنم فقط همینو تا حالا بهم نداده.
حالا خدا رو شکر این رابطه نصفه نیمه تموم شد. سر هر خبر عروسی مروسی بساط مزخرف گویی داشتیم. آهااان میتونستی نیای تو زندگیم. آهااان واسه همین رفتنت از زندگیمه. آخه چون دوستمون تعریفش از دوستی یه کم مشکل داره. البته نمیدونم شاید در یک دنیای دیگه دوستی یعنی وارد زندگی کسی شدن. :))))))))))))
حالا من واقعاً اینا رو به خنده میگم، میترسم تو گروهمون بگم «ر» اعصابش خورد شه. :))))
بعد میگه خودش لال نیست که نتونه بیاد بگه. نه والا لال که چه عرض کنم، دهنش خوب بازه. ولی در مواقع اشتباه بازه. :))))
خلاصه که خدا رو شکر این دوستی به زباله دان تاریخ پیوست. :)))) امیدوارم دیگه پیام ندن چیزخوری. منو به خیر تو رو به سلامت کوشولو. :))
امشب یک دوستی آزادهنده که دیگه شبیه دوستی نبود رو تموم کردم. اول عصبانی بودم. ولی الآن آرومم. فکر میکنم اتفاقی بود که باید میافتاد و بالآخره باید بهش پایان میدادم. دیگه رشتهای ما رو بهم وصل نمیکنه و این خوشحالکننده ست که تکلیف این دوستی مشخص شد. امیدوارم خدا کمکم کنه و آرومتر بشم.