خوابیدی بدون لالایی و قصه...

  • ۰
  • ۰

بخزم تو بغلت

چند روز پیش داشتم فکر می‌کردم که شکرت که یک چیزایی رو ازم گرفتی. شاید اگر ازم نمی‌گرفتی، خیلی چیزها رو یاد نمی‌گرفتم. امروز من آدم قوی‌تری هستم از چند ماه پیش خودم. و خب این جای خوشحالی داره. به نظرم سختی و بدبختی و ترس و دلهره و اضطراب، همیشه هست. نمی‌شه ازش فرار کرد. محدوده‌ی امنی وجود نداره که این چیزا توش نباشه. به قول اون هنرپیشه، «یه روز پاشدم، دیدم خیلی دلم برات تنگ شده...» دلم برات تنگ شده. دلم برای خواستن و اجابت کردن دعاها تنگ شده. دلم می‌خواد بخزم تو بغلت. :)

  • انارگل
  • ۰
  • ۰

می‌خوام.

یه کم خجالت می‌کشم، یه کم به خودم حق می‌دم، یه کم خودمو دعوا می‌کنم، یه کم خودمو ناز می‌کنم...

می‌دونم که باید تنهایی از پس این تیکه‌ی زندگیم بربیام. ولی حق بده که دلم بخواد. :)) دلم برای یک چیز با کیفیت تنگ شده. دلم خیلی می‌خواد. خیلی زیاد. فعلاً راه فرار ازش و فراموشی کوتاه مدتش رو دارم. ولی می‌دونم که می‌خوام. شاید باید بازم برگردم به اون تفکر که این همه وقت تنهایی از پسش براومدم دیگه تو رو می‌خوام چی کار...

نمی‌دونم.

  • انارگل
  • ۰
  • ۰

۸۰۷۰۹۸م

واقعاً به قول همون توییت، به چه دردم می‌خوره بودنت وقتی تنهایی از پس اون همه کثافت براومدم؟

  • انارگل
  • ۰
  • ۰

دلم می‌خواد یه ذره از چاله چوله‌های زندگی دربیام بیرون. امیدوارم بشه...

  • انارگل
  • ۰
  • ۰

آههه یک ردی دادم باید بودی و میدیدی. :))))))))))

کاش زودتر بشه فردا این موقع، من جنبه ندارم. :))) بابا کاش میشد راحت شم جدی. خدایا من به نذر و نیازهام پایبندم تو رو به خودت معجزه کن. :))) من خیلی تلاش کردم واقعاً. گناه دارم انقد ناکام بمونم. هعی. فردا این موقع میام مینویسم. به امید فردا این موقع.

  • انارگل
  • ۰
  • ۰

نمی‌توانی

رفتیییی و گفتیییی با مهربااااانی

نمییییی‌توانی با من بماااااانی

  • انارگل
  • ۰
  • ۰

No way

Sometimes, the only way to get through adverse condition is to admit the fact that you have failed in many aspects and there is no way for compensation. You were not able to handle all the events and prevent all the harmful effects they had on you. You may see yourself in a garden full of flowers, the sun shining on you and your heart full of joy in a far furture in front of you. But life is life and you cannot escape fromit. You should pass it with your best effort by trying as hard as you can...No way other than this...

  • انارگل
  • ۰
  • ۰

تو همان لبخندی بر لبانم...تو همان اشکی بر دیدگانم...

حقیقتاً امیدوارم همیشه از اون واقعه به عنوان تنها باری که عاشق شدم یاد نکنم و روزی فقط به عنوان یک حسی که عجیب بود ولی عشق نبود بهش نگاه کنم. که اگر اینطوری نشه باختم.

  • انارگل
  • ۰
  • ۰

حسرت ها

حیف بود واقعاً حال امروزم رو ننویسم. اولین شروع دانشگاهیه که مطلقاً ذوقی براش ندارم. نه کسی منتظرمه و نه منتظر کسی هستم. به ذوق هیچکس و هیچ چیز نمی‌رم دانشگاه. اولین اول مهریه که همه‌ی چیزی که پارسال می‌خواستم بدونم مشخصه. ولی خب حقیقت تلخه و نمی‌شه انکارش کرد. داشتم فکر می‌کردم اگر ۴ سال پیش می‌دونستم این روزهام این شکلیه شاید هیچ وقت نمی‌خواستم ادامه بدم. من واقعاً ۴ سال پیش این زندگی رو نمی‌خواستم. ناشکری نمی‌کنم، الآن اونقدر ناراضی نیستم ولی خب تقریباً هیچ چیز اونجوری که فکر می‌کردم پیش نرفت. شاید تنها پوینتش بزرگ شدنم و مستقل شدنم بود که البته باز هنوز خیلی راه داره.

تمام این ۴ سال،‌ آرزویی داشتم که فکر می‌کردم در دانشگاه به آن خواهم رسید. دانشگاه هم دارد تمام می‌شود و من هرگز به آن آرزو نرسیدم. تجربه‌ی عشق...لذت اینکه فکر کنی کسی در دانشگاه منتظرت هست...لذت قرار گذاشتن دم در دانشگاه...لذت چای خوردن با او بین کلاس‌ها...من هیچ کدام را نداشتم و راستش از این بابت دل سوخته ام. نمی‌دانم آیا واقعاً دوران دانشجویی با لذت عشق را تجربه خواهم کرد؟ یا همه‌ی زندگی خلاصه خواهد شد در چیزهایی که سرم را به آن‌ها گرم می‌کنم تا فراموش کنم چه بر من گذشت و چه نگذشت؟ به هر حال این امتحان بزرگی بود که مرا امیدوار ساختی و به آنچه از ته دل می‌خواستم نرساندی. تا لب چشمه بردی و تشنه برگرداندی...بعد از آن شاید دیگر هیچ چیز را از ته دل نخواستم. شاید این هم وعده‌ای شد برای آخرتم. کسی چه می‌داند. دلم غمگین است راستش و از این همه نتوانستن عاصی. راستش شاید باید به همین قیمت به خودم تکیه کردن را یاد می‌گرفتم. الآن دیگر می‌دانم که می‌توانم به خودم اعتماد کنم و مشکلات را حل کنم. اگرچه از حل کردن تعدادی از آن‌ها عاجزم ولی دیگر نهایت توانم را برای همه‌شان به کار می‌گیرم. بیشتر به خودم اجازه‌ی اشتباه کردن می‌دهم و کمتر به خودم سخت می‌گیرم.

دیشب از سردرد نمی‌توانستم بخوابم. دستم را روی سرم فشار دادم و به خودم گفتم:«هیچکس نمی‌دونه فردا چی می‌شه، عزیزم. بگیر بخواب...» انگار دیگر یاد گرفته‌ام چگونه یار خودم هم باشم. چگونه خودم را آرام کنم و جای عشق نداشته‌ام را پر کنم.

  • انارگل
  • ۰
  • ۰

he'y.

I don't feel totally frustraed but I had too much enthusiasm turned down by recieving no impression. Any way, I should admit that life is not going same way everyday. Mixture of plessure and sadness. I realy wonder what would happen if they knew how much disappointment we are going through facing their ignorance. Do they even consider? By the way, I still have kind of hope. Maybe some days later I see a new email in my inbox from him. I just think that even replying "I'm not interested" is a way better than just remain it unanswered. :/

  • انارگل