وقتی میخوام حرفای ممنوعه بزنم میام اینجا. ناراحت میشم که مامانم میتونه انقدر راحت مودم رو بیاره پایین. ناراحت میشم که در مقابل یک آزارگر جنسی، ترجیح میدم تو جمعی که هست شرکت نکنم تا اینکه بخوام حقش رو بذارم کف دستش. از خودم حرصم میگیره که در مقابل تفکرات احمقانهی اون پسرهی عوضی و مادر پتیارهاش واینستادم. میترسم از اینکه ش. قراره فردا قضیهمون رو به مادرش بگه و شاید مادرش مخالفت کنه و اونطوری راهی برامون نمونه. نه اینکه راهی هم نمونه ها ولی من دیگه نمیتونم بجنگم برای دردی که از آن من نیست.
میترسم از تصور بیپناهی ای که روبرومه. میترسم از اینکه سرنوشتم مثل همون قهرمان قصههام بشه. بدون پناهگاه عاطفی، بدون کمک در مقابل هجوم طوفان. دارم میرم تو غار تنهاییم و کاش آدما ولم کنن. لااقل کاش مامانم یه مدت ولم کنه و بهم استرس نده.
من باید یاد بگیرم تنهایی از پس همه چیز بربیام. ممکنه به هر حال تو توی زندگی آیندهی من نباشی. هر چقدرم بهت علاقه مند باشم.
- ۹۹/۰۴/۱۲