خوابیدی بدون لالایی و قصه...

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

عصبانیم

عصبانیم از دستت و دلم می‌خواد داد بزنم سرت که تو که از اول می‌دونستی چرا منو معطل کردی؟ چرا گذاشتی دل‌بسته بشم؟ من که چند بار بهت گفتم، چرا جدی نگرفتی؟

حال جسمی و روحیم خوب نیست و شدیداً نیاز به گریه و خواب دارم. ن. بهم می‌گه داری سر قبر مرده‌ای گریه می‌کنی که وجود نداره. کسی چه می‌دونه از زخم‌های قبلی چی تو دل منه؟ تو چی می‌دونی از اتفاقاتی که هر کدومشون باعث شدن تبدیل به آدم دیگه‌ای بشم؟

حرف نمی‌زنی و این حرف نزدنت عصبانی‌ترم می‌کنه. نمی‌دونم وایب منفی‌ای که از خانواده‌ات گرفتم قراره برطرف بشه یا نه ولی یادم نمی‌ره. یادم نمی‌ره...این چه حرفایی بود که مادرت زد؟ «ما اصلاً با این روابط اکی نیستیم»؟ «به ش. بگو تمومش کنه»؟  

به من چه ربطی داره؟ مگه من تو رو مجبور کردم؟

یا مثلاً «ش. بهم گفته دختر شما اونطوری نیست ولی بی‌حجابم نیست». ؟؟؟؟؟

یا «برادرای منم موافق این رابطه نیستن» به اونا چه مربوطه؟

من که می‌دونم تو اینطوری فکر نمی‌کنی.

وایسین ببینین عروس‌هاتون در آینده چه گلی به سرتون می‌زنن اگر می‌خواین این ارتباط رو بخاطر خودخواهی خودتون تموم کنین.

  • انارگل
  • ۰
  • ۰

نمیخوام

پریودم و حالم خوب نیست. مامانامون با هم صحبت کردن و وایب خوبی دریافت نکردم. دلم می‌خواد فقط بخوابم تا فردا.

من زندگی این شکلی نمی‌خوام خدا. کلاً نمی‌خوامش.

  • انارگل
  • ۰
  • ۰

ز. عزیزم...

مامان ز. حالش بده و خانوادتاً داریم دیوانه میشیم از ترس. بمیرم برات ز. بمیرم برای مظلومیتت. کاش دوباره لبخند مامانتو ببینی. کاش مامانت بیاد و خونه ی قشنگتون رو ببینه. کاش دوباره بیاین ایران و بغلش کنی. کاش خوب بشه مامانت. کاش خوب بشیم همه مون...

  • انارگل
  • ۰
  • ۰

غار تنهایی

وقتی میخوام حرفای ممنوعه بزنم میام اینجا. ناراحت میشم که مامانم میتونه انقدر راحت مودم رو بیاره پایین. ناراحت میشم که در مقابل یک آزارگر جنسی، ترجیح میدم تو جمعی که هست شرکت نکنم تا اینکه بخوام حقش رو بذارم کف دستش. از خودم حرصم میگیره که در مقابل تفکرات احمقانه‌ی اون پسره‌ی عوضی و مادر پتیاره‌اش واینستادم. میترسم از اینکه ش. قراره فردا قضیه‌مون رو به مادرش بگه و شاید مادرش مخالفت کنه و اونطوری راهی برامون نمونه. نه اینکه راهی هم نمونه ها ولی من دیگه نمیتونم بجنگم برای دردی که از آن من نیست.

میترسم از تصور بی‌پناهی ای که روبرومه. میترسم از اینکه سرنوشتم مثل همون قهرمان قصه‌هام بشه. بدون پناهگاه عاطفی، بدون کمک در مقابل هجوم طوفان. دارم میرم تو غار تنهاییم و کاش آدما ولم کنن. لااقل کاش مامانم یه مدت ولم کنه و بهم استرس نده.

من باید یاد بگیرم تنهایی از پس همه چیز بربیام. ممکنه به هر حال تو توی زندگی آینده‌ی من نباشی. هر چقدرم بهت علاقه مند باشم.

  • انارگل