خوابیدی بدون لالایی و قصه...

۴ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

lack of everything...

خدایا ولی انصاف نیست اینطوری بخوای مرد بارم بیاری. انقدر بی پناه و تنها. انقدر ناامن... دلم میخواد گریه کنم. درسم کلی مونده و دو ساعت دیگه اسکایپ دارم. هعی. lack of everything...

 

بعدا نوشت: خیلی احمقانه ست ولی امشب تو رو میخوام. البته ن. یه چیزی گفت که آروم شدم. ولی خب...

  • انارگل
  • ۰
  • ۰

غرغر

یک کاری کردم که اگر میدونستی منو میکشتی. :)) الآنم خودم دارم میترسم. البته ترس نداره خب. باید یاد بگیرم که بتونم بجنگم. بالأخره باید یه کاری میکردم، نمیشد همینطوری بمونه. حالا تمرکزمم از دست دادم، منتظر زنگش نشستم. :)) بابا من درس دارم. :(( ولی لااقل این بین باید یاد بگیرم صریح باشم و حقم رو طلب کنم. کمک کن خدا.

این بین یه غلطی کردم و خوابم رو تعریف کردم. کاش نمیکردم که امیدوار نشه...یا کاش لااقل گره مشکلش رو باز کنی... :(

  • انارگل
  • ۰
  • ۰

Mental Breakdown

I am not in the mood of doing anything. Even passing my life time. This huge disaster and disappointment is driving me crazy little by little. I'm just thinking about how much I need you these days. How much I want to talk to you. There are many things I need and few things in response.

I'm not sure if things would be diffrenet if I had you hear by my side. Nevertheless, I am sure that going through all of this without a single person staying next to you is too hard. Much harder than I thought before.

  • انارگل
  • ۰
  • ۰

حقیقتش فکر می‌کنم بعضی وقت‌ها که دوست داشته شدن چیز عجیبی ست... وقتی می‌گوید: «تو هر کسی نیستی. کسی هستی که دوستت دارم و نمی‌خواهم به تو آسیبی برسد.» اما من مدت‌هاست که احساس خلأ دارم. خالی. خالی از عاطفه و از خشم...

  • انارگل