خوابیدی بدون لالایی و قصه...

۱ مطلب در فروردين ۱۴۰۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

ممنوعه...

می‌دونم من عشق رو تجربه کردم. می‌دونم حسی که به تو داشتم صد در صد عشق بوده و هست. می‌دونم من عاشق شدم و در این تردیدی نیست. ولی بعد از این همه وقت بعضی وقتا یه چیزایی می‌ترسوندم. نکنه کم سن بودم. نکنه باید بیشتر دنیا رو می‌گشتم قبل اینکه تصمیم بگیرم. نکنه اشتباهی ازم سر بزنه. خسته‌ام از احساسات ممنوعه‌ای که هیچکس خبر نداره و قراره با خودم به گور ببرم. من هنوز سیر نشدم از دوست داشته شدن و تمام این تقصیر خودم و نابالغی ذهنی‌م هست و البته کمی هم بعضی وقتا درک نشدن از سمت تو. با خودم می‌گم برام مهم نیست چی می‌شه تهش (که قاعدتا هیچ اتفاقی هم قرار نیست بیفته)، فقط برام مهمه بدونم این احساس یک طرفه نیست. همیشه به خودم می‌گم شاید یه جای دیگه، شاید یه دنیای دیگه...دلم می‌خواد یه عشق ممنوعه رو تجربه کنم که هیچکدوم هیچ کاری نکنیم براش ولی بدونیم همچین چیزی وجود داره.

این وسط اینکه جواب اینترویوم نمی‌یاد اعصابم رو خورد کرده. سردرگمی بد دردیه خدایا. مصلحت زوری بد دردیه خدایا.

  • انارگل