خوابیدی بدون لالایی و قصه...

۱ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

مصلحت...

من خیلی دارم تلاش می‌کنم. ولی بازم همون درد همیشگی. چرا هیچ وقت کراشای من راه به جای خوبی نمی‌برن؟ درد نخواسته شدن... هر بار باید به خودم بگم کاش من هم همونقدری که تو برای من جذابی، برای تو جذاب بودم. در حالی که می‌دونم این چنین نمی‌شه. چرا من ط. رو ملامت کردم؟ علنا سر خودم اومد...با این تفاوت که اون کراشش بهش حس متقابل داشت ولی من نه... از این بی اهمیت بودن برای آدمایی که بهشون اهمیت می‌دم واقعا بیزارم. از اینکه احساس می‌کنم هیچکس زیبایی درونی منو نمی‌بینه خسته ام. کاش حداقل بهم حس متقابل داشتی با اینکه می‌دونم هرگز نمی‌شه. اونطوری انقدر احساس لوزر بودن نداشتم. خسته شدم خدایا از اینکه هر چی توی این زندگی خواستم دریغ شده ازم. از اینکه همین رابطه‌ی امنم داره بهش خدشه وارد می‌شه چون خسته شدم از بس هر چیزی رو تمنا کردم و بهم داده نشده. نمی‌دونی چقدر خسته ام. شاید بدونی ولی خب اهمیتی نداشته. خسته شدم از اینکه هر چیزی بهم داده نمی‌شه برچسب «به صلاحت نبوده» بهش زده می‌شه. من خسته شدم از چیزایی که می‌خوام و به صلاحم نیستن و چیزایی که نمی‌خوام و به صلاحم هستن. من این مصلحت زوری رو نمی‌خوام.

  • انارگل