خوابیدی بدون لالایی و قصه...

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

هی.....

خودت اون بالا نشستی و داری از عرش کبریاییت تماشامون می‌کنی و انگار واقعاً برات مهم نیست چه بلایی داره به سرمون می‌یاد. واقعاً چی شد که موقع آفرینش تصمیم گرفتی یک عده‌ای رو در رنج بیافرینی و یک عده رو در رفاه؟ یعنی واقعاً یک عده رو بیشتر دوست داشتی؟ من تازه از اونایی نیستم که در رنج فراوان آفریده شده باشم. ولی واقعاً چرا؟ خدایا ۱۰۰۰ سال دیگه به چه دردم می‌خوره تمام آرزوهای پرپر شده‌ی امروزم؟ به چه دردم می‌خوره تمام اون آرزوی برباد رفته‌ای که تو صورتم جار زدی؟ به چه دردم می‌خوره درس خوندن تو دانشگاهی که دوستش دارم؟ واقعاً این دو روز دنیا ارزش خاک کردن این همه عشق و آرزوی بنده‌هات رو داشت؟ تا کجا دیگه باید صبر کنم؟ تا کجا باید فکر کنم بدبخت‌تر از من هست؟ بله هست. هزاران برابر بدبخت‌تر از من که نمی‌تونم رنجشون رو حتی تصور بکنم. ولی آیا این به این معنیه که حال من خوب باید باشه یا در حق من ظلم نمی‌شه؟ چرا باید تاوان جایی رو بدم که توش به دنیا اومدم؟ چرا یک عده از این بنده‌های عوضیت رو به ما مسلط کردی که زندگیمیونو بکنن رو هوا؟ کجای این شبیه دوست داشتنه آخه؟ به چه دردم می‌خوره دنیای فانتزی که هر چی بخوام توش باشه وقتی عمری که براش زحمت کشیدم اینطور تباه بشه؟ بسه...

  • انارگل
  • ۰
  • ۰

اه

تو نمیدونی ولی منم همینو میخوام. ولی بیشتر از اینکه از روی دوست داشتن باشه، از روی تنهاییه. دلم می‌خواد با هم حرف بزنیم. دلم میخواد دوست داشته شدنم رو از سمتت دریافت کنم. ولی واقعا من و تو پریشون حال تر از اونیم که با هم خوب بشیم. همدیگه رو بد میکنیم بیشتر احتمالا.

فردا ۲ تا امتحان دارم و فقط دلم میخواد فردا این موقع بشه.

  • انارگل