خوابیدی بدون لالایی و قصه...

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

دوست دارم باهات حرف بزنم. بگم که من واقعا حسودم. من واقعاً امروز با خودم فکر کردم چرا اسم اون، اون بین نیست؟ چرا نباید قرعه‌ی فال خوشبختی به نام من و اون بیفته؟ این امید واهی لعنتی امونم نمیده. فکر اینکه شاید اسمش اون بین هست ولی هنوز نگفته. شاید شاید شاید...

میدونم این امیدها واهی عه و قضیه تموم شده. میدونم توی این دنیا من جزو بنده هاییت نبودم که بهم بخت و اقبال بدی. نه که خیلی بدبخت باشم ها، نه. ولی خب هیچ وقت چیزهایی که خیلی براشون هیجان داشتم رو بهم ندادی. نمیدونم اصلا شاید به صلاحم نبوده. ولی بارها و بارها من رو کشتی. با دست های خودت.

امید واهی...امید واهی لعنتی...استرس اینکه دوباره باید برگردم به همون اوضاع قبلی...همون تنهایی محض توی کل این پروسه...من میترسم خدایا و انقدر توی این زندگی بد آوردم که حتی فکر به دست آوردن اون بلیت یک طرفه ی لعنتی هم شبیه یک رویای دوره...یک رویای محال...

کاش اون آرزو رو بهم هدیه میدادی...کاش بذاری باور کنم تموم شده لااقل...امید واهی لعنتی امونم نمیده...من دوباره باید پرت شم توی تنهایی...

توی این دنیا برای من چی خواستی واقعاً؟ س. باور کن تموم شده. باور کن...

  • انارگل
  • ۰
  • ۰

کاشش

میدونم خدا این آرزو رو برآورده نمیکنه. نمیدونم راستش ته دلم یه ریزه امید هست. یه طوری که انگار اگر ناامید ناامید بشم خدا بهم نگاه میکنه. آخه ولی انصاف داشته باشم، من هم بنده خوبی براش نبودم. زیر قولم زدم. و خب این آرزو خیلی دست نیافتنی عه. دست نیافتنی تر از همه اون چیزایی که دلم میخواست و بهشون نرسیدم. ولی بعضی وقتا خیال بافی با این دست نیافتنی ها قشنگه. کاش میشد واقعیت باشه. میدونم خیلی آرزوی دوریه ولی کاش میشد. کاش میشد اون زیبایی ها از آن من بشه. کاش میشد...

حتی میترسم چیزی بهش بگم. دلم میخواد تا همیشه به این آرزو امیدوار باشم. ولی خب میدونم که نمیشه...آخ خدا...کاش میشد...کاش میشد...

کاش این آرزو رو بهم هدیه میدادی و از رنجم میکاستی...حرف دیگه ای ندارم جز اینکه بگم اگه یه درصد خواستی این آرزو رو بهم بدی من روی قولم هستم. :(

  • انارگل
  • ۰
  • ۰

نای جنگیدن

به نظر میرسه واقعا حتی من هم جنبه‌ی شنیدن اینکه یک دانشکده روم کراش داشتن رو ندارم. :)) دارم یه جورایی ش. رو نادیده میگیرم. آخه راستش حس میکنم من هر چی سفت میگیرم، اون شل میگیره. حس میکنم حالا حالاها نمیخواد چیزی رو جدی بگیره و منم توان جنگیدن در این مورد رو ندارم. به اندازه ی کافی توی این سال ها جنگیدم برای چیزهای مختلف. دیگه نای جنگیدن ندارم. مخصوصا وقتی حس کنم طرف مقابلم خیلی جنگنده نیست.

نمیدونم الآنم دارم حماقت های قبلیم رو تکرار میکنم یا نه ولی از رابطه ابیوزیو قبلی خیلی درس ها گرفتم. شاید اصلا از همونجا بود که دیگه نخواستم بجنگم و به هر قیمتی چیزی رو نگه ندارم.

هعی. نمیدونم چی باید بگم دیگه. کاش خودش میدونست یه وقتایی چقدر دلسردم میکنه.

  • انارگل