خوابیدی بدون لالایی و قصه...

۲۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

درمان، چیست؟

دلم می‌خواست جای دیگه‌ای از زندگی بودم. ۳۲ سالم بود و بچه‌ام یکی دو ساله بود. دلم می‌خواست وسط سرگردونی نبودم. دلم می‌خواست خبر خوشی در زندگیم جریان داشت و همش ‌full of frustration نبود. کاش واقعاً زندگی جور دیگری بود. کاش تو اشتباهی نبودی و انقدر غم در دل من نبود. همش به این فکر می‌کنم که یکی دو سال پیش عاشورا تاسوعا تو چه افکاری بودم و امسال چی... هر چی فکر می‌کنم فقط به این می‌رسم که تو زمان بدی، توی جای بدی زندگی می‌کنم و این‌ها چیزهایی نیستن که قابل تغییر باشن. غصه‌م عه خیلی خدا. و نمی‌دونم واقعاً، درمان این‌ها چیست؟

  • انارگل
  • ۰
  • ۰

کاش کار نداشتم و می‌تونستم با خاله اینا برم شمال. اگرچه که الآنشم دارم انجام نمی‌دم. قضیه‌ی ویزای بچه‌ها اعصابم رو خورد کرده خیلی و بهم استرس وارد کرده. کاش می‌شد کاری کرد. کاش یک اتفاق خوب می‌افتاد. کاش یه چیزی می‌تونست ناراحتی‌هام رو بشوره. کاش لااقل انگیزه‌ی درس خوندن داشتم الآن که انقدر احتیاجه که بشینم سرش. از صبح که پاشدم، حوصله‌ی خودمم ندارم. خدایا، قراره چی بشه؟ چی می‌خوان به سرمون بیارن واقعاً؟ چرا نمی‌شه یک جرعه آرامش رو تجربه کرد هیچ جوره؟

دلم می‌خوام با میم. بشینم چرت و پرت بگم یه ذره حالم بهتر شه ولی همش دارم حساب می‌کنم که زمان داره می‌گذره و من دارم نمی‌رم سر درسم و به این شکل به اضطرابم اضافه می‌کنم. دلم می‌خواد پاشم غذا درست کنم مثلاً ولی حال ندارم برم وسایلش رو بخرم و احتمالاً این روزا زیاد نذری می‌گیریم و می‌مونه.

دیروز رفتم استخر و حالم بهتر شد یه کم. باید یک کاری انجام بدم بالأخره تا حالم بهتر بشه، همینطوری منفعل بمونم، اتفاق خاصی برام نمی‌افته.

  • انارگل
  • ۰
  • ۰

حال بهتر

جواب خوشایندی که دریافت کردم باعث شد یه کم از حس «اینکه زاده‌ی آسیایی رو می‌گن جبر جغرافیایی» م کم بشه. دمش گرم خیلی نایس بود. :))

  • انارگل
  • ۰
  • ۰

از کاش‌ها

گاهی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم که آیا من واقعاً آن لحظات را تجربه خواهم کرد؟ لذت شناختن یک فرد جدید. لذت حس متقابل دوست داشتن. یافتن معنایی در زندگی. لذت رسیدن به نقطه‌ی امن و آرام. نه که تمامش در بودن با کسی باشد ولی این‌ها لذت‌هایی ست که هرگز به آن‌ها نرسیدم. هرچه بوده ملغمه‌ای از دلهره بوده و یک حس اشتباه و عبث. تنهایی جالب است ولی گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم کاش راه فرار بود. من دلخسته و رنجورم حقیقتاً از هر آن‌چه هست و نیست و کاش اندکی مرا لایق آن آرامشی می‌دانستی که به اطرافیانم دادی ولی به هر دلیلی از من دریغ کردی. کاش.

  • انارگل
  • ۰
  • ۰

ترس ترس ترس.

اینجا را دوست دارم. محدوده‌ی امنی ست برای نمایش دارک سایدم. امروز «ک» بهم گفت: «چشمت بی بلا عزیز دلم». حتی ویس فرستاد. :)) تمام خاطرات بچگی‌ام را زنده کرد. داشتم با نون رد می‌دادم و می‌گفتم کاش به جای «ک»، او گفته بود «عزیز دلم». من نمی‌دانم چه می‌خواهم اما می‌دانم این روزها ترسم بالا زده. شاید فقط عبور از این بحبوحه باشد که حالم را بهتر کند.

  • انارگل
  • ۰
  • ۰

می‌خواهمت

نمی‌دانم، واقعاً چرا انقدر عمیقاً تو را می‌خواهم و دوستت می‌دارم. من حتی صدایت را نشنیدم ولی تو را می‌خواهم. من عاشق نشده‌ام واضحاً چون نه اسم این و نه داستان‌های قبلی‌ام را عشق نمی‌گذارم. اما عمیقاً دلم می‌خواهد عاشقت باشم و عاشقم باشی. فکرهای عجیب غریب و بی سر و ته.

  • انارگل
  • ۰
  • ۰

برای اولین بار شاید از دستت خیلی ناراحت شدم. شایدم چون پی‌ام‌اس هستم، احساساتم اغراق آمیز بروز پیدا می‌کنند. ولی خب، انتظار داشتم نظر من هم یه کمی برات مهم می‌بود. می‌دونم که صرفاً نمی‌دونستی من روی این چیزا حساسم و اشکال نداره. ولی خب.

نمی‌دونم چرا باید این وسط دلم برای اون تنگ بشه!! چطوری تنفر و دلتنگی می‌تونن در کنار هم جمع بشن؟ عجیبه.

  • انارگل
  • ۰
  • ۰

دلم می‌ترسد.

نمی‌دانم چه چیزی ممکن است به تو اضافه شود اگر مدام برای متنفر بودن از این و آن دلیل تراشی کنی. فایده‌ی این همه تنفر چیست؟ که بقیه بدن و تو بهتری؟ خودت می‌دانی که این‌گونه نیست. یک جور واکنش دفاعی است اینگونه منع کردن. نسبت به چیزی که خودت هم می‌دانی. با این رویکرد نمی‌توانی به آرامش برسی. نه که من رسیده باشم ولی می‌دانم آن شکلی هرگز نمی‌توان رسید.

دلم می‌ترسد و می‌خواهم فقط مشغول خودم باشم. می‌ترسم. کمک کن.

  • انارگل
  • ۰
  • ۰

مدام بلاگ قبلیم چک می‌شه و من اینو می‌فهمم. انتظار داری چی کار کنم؟ بیام بزنم رو شونه‌ات و بگم می‌دونم؟ نیاز به چه چیزی داری که قضیه تموم شه؟ ببین من ناراحتم برات. چون می‌دونم این قضیه غیرممکنه ولی شاید تو هنوز امیدی داری که ادامه می‌دی به این دنبال کردن. نمی‌دونم، دلت تنگ شده؟ این احساسات برای من بیگانه نیست و فکر نکن درکی از حس‌ات ندارم. فقط هر چی زودتر وارد پروسه‌ی فراموشی بشی برای خودت هم بهتره. می‌دونی، تو زندگی همه‌مون آدم‌های اشتباهی زیادی هستند. دوست اشتباه، کسی که بهش اشتباه اعتماد می‌کنیم، کسی که اشتباه بهش تکیه می‌کنیم، کسی که اشتباه دوستش می‌داریم و... شاید پوینت تمام این اشتباهات این باشه که یاد بگیریم زندگی همیشه رو جای درستش نمی‌چرخه. خیلی جاها هم باید یاد بگیریم از اشتباهات بیایم بیرون. من تمام اون اشتباهاتی که گفتم رو تجربه کردم و تا اینجا از همه‌اش بیرون اومدم.

من با زندگی مشکلات زیادی دارم. غمگین و مضطربم و در اطرافم درک نمی‌شم. پناهگاه عاطفی درستی ندارم. کسی من رو اونطوری که هستم نمی‌پذیره. تنها کسی که باهاش می‌تونم تا حدی خودم باشم، کیلومترها ازم دوره. و واقعاً نمی‌دونم آیا روزی عاشق خواهم شد؟ اینکه بپذیرم که این حس رو تجربه نخواهم کرد، برام سخته. نمی‌دونم برای چه چیزی جز عشق و دوست داشتن می‌توان سال‌های سال، زنده ماند؟ هدف‌های تحصیلی و پیشرفت شغلی و... تا یک جایی حال خوب کن هستن. اما معنای واقعی زندگی نمی‌تواند این باشد. و اگر قرار نیست چنین تجربه‌ای داشته باشم، هدفی در زندگی‌ام نمی‌بینم که بخواهم برای آن بیش از ۳۰ سالگی را تجربه کنم. نمی‌دانم. اصلاً کسی چه می‌داند شاید قبل از ۳۰ سالگی را هم نبینم. این فکر برایم لذت‌بخش‌تر از این است که ۴۰ سالگی‌ام را ببینم در حالی که هنوز یک آغوش عاشقانه را تجربه نکردم و هیچ‌وقت، هیچ رابطه‌ی عاطفی پایداری نداشته‌ام.

خسته‌ام و کاش بلند شوم و یک ریزه از این اضطراب کم کنم.

  • انارگل
  • ۰
  • ۰

حیف.

اگر این رودها راه نمی‌افتند به خیالشان آخر دنیا را ببینند....

اگر این ماه آنقدر جدی نبود، که طی هزاران سال حتی یک قدم به سمت خانه‌ی من برندارد...

چه ارزش دارد زندگی؟

حیف، هیچ‌کدامشان مال ما نیست...

.

شاید مشکل این بود که هیچکس مرا آن‌گونه که هستم نمی‌پذیرفت.

  • انارگل