خوابیدی بدون لالایی و قصه...

  • ۰
  • ۰

یادآوری‌ها

۱. 

این را چند روز پیش نوشته بودم:

باید بدانی که فقط قلب تو نبود که قلب من هم مچاله شد. آن روز که تا سر کوچه همراهی‌ام کردی و نمی‌خواستی خداحافظی کنی. ولی من می‌خواستم زودتر بروی که سخت‌تر از این نشود. راستش آن موقع فقط نگران تو بودم و نه خودم. آن موقع ناراحت شدم ولی به من سخت نگذشت. و البته نمی‌دانم به تو چه گذشت.

نمی‌دانم در دلت چه می‌گذرد ولی من این روزها عجیب به تو فکر می‌کنم. به تویی که روزی به راحتی کنارت زدم. حالا انگار زمانه برعکس شده. یاد رمان «امشب» افتادم. سال‌ها پیش آن را خوانده بودم. نمی‌دانم، به نظرت ما از زندگی چه می‌خواهیم جز جرعه‌ای آرامش؟ تمام آن بدبختی‌ها و پس زدن تو می‌ارزد به دستاوردهایش؟ اینکه هر روز دلم بلرزد؟ می‌ترسم.

۲. 

یاد او کردم. لابد بعد از آن شب بارها و بارها در دلش با من دعوا کرده و محکومم کرده. جنگ با کسی که دیگر وجود ندارد. من دیگر وجود ندارم و مرده‌ها دیگر زنده نمی‌شوند. باید این را بپذیری. دیگر آن حس نفرت را هم ندارم. همین که برای همیشه از دستم دادی برای غصه‌های باقی عمرت کافی ست.


پ.ن: نمی‌خواهم زیاد فارسی بنویسم ولی گفتن این‌ها به غیر از زبان مادری برایم ممکن نبود.

  • ۹۸/۰۴/۲۲
  • انارگل

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی