نمیدونم چه زمانی قراره این تجاوز به اعصاب و روانم تموم بشه. آخه د لامصب تو نمیدونی من چقدر نگران این مسئله ام؟! به خیال خودت کمکی بهم میکنی با یادآوری لحظه به لحظهی اینکه چی در انتظارمه؟ فکر میکنی برای من راحته تمام اینها؟ ول کردن و رفتن به سمت یک مقصد نامشخص؟ چی تو سرته؟ چرا انقدر حرفهای متناقض میزنی بهم؟ میخوای حرصم رو دربیاری؟ میخوای توی دلم رو خالی کنی؟ میخوای بدونم که قرار نیست اتفاق خوبی بیفته؟ من که آلردی میدونم که قرار نیست. اون موقعی فهمیدم که چیزی که فکر میکردم برای منه و سعادت من و زندگی منه، بهم داده نشد. چیزی که نرسیدن بهش، تمام مسیر زندگی من رو عوض کرد. از من یک آدم عصبی و تنها و درونگرا ساخت که دیگه با دوستاش هم نمیتونه صحبت کنه و از مواجهه با روانکاو سابقش میترسه. انارگلی که خودش رو فراموش کرد. من واقعاً خودم رو فراموش کردم. دیگه منی وجود نداره. یک مردهی متحرک بیذوقم که فقط گذران روزگار میکنه. من دیگه خودم رو دوست ندارم. دیگه احساس دوستداشتنی بودن نمیکنم. دیگه هدفی ندارم که به انگیزهاش زندگی کنم. کار، درس، اپلای، ریسرچ؟ هنوز به اینها هم نرسیدم ولی مطمئنم هیچ وقت برام کافی نخواهد بود. همیشه یک چیزی هست که نیست. یک چیزی هست که جاش خالیه و از اعماق قلبم منو میبلعه. میدونی، نمیدونم چطوری باید توصیف کنمش. انگار دیوارای اتاقم دارن به سمتم حرکت میکنن، میان جلوتر و جلوتر تا جایی که نه راهی برای فرار داشته باشم نه بتونم نفس بکشم. باید خودم رو تبعید کنم به یک جای دور؟ یک زمانی فکر میکردم راه خوبیه ولی دیگه باورش ندارم.
من باید با دنیا یک تنه بجنگم؟ رسالت من اینه؟ منی که درون خودم هم جنگه...نمیدونم شاید اینطوری داری تک تک تعلقاتم رو ازم میگیری تا بزرگم کنی. من خیلی گناهکارم و معلومه که تو میدونی. ولی اونقدر برات دوستنداشتنی بودم؟ مگه تو تنها کسی نبودی که بندههات رو بیقید و شرط دوست داشتی؟ چطور ممکنه برای منی که این همه چیز از دست دادم، بد بخوای؟ دیگه چه چیزی مونده که ازم بخوای بگیری؟ حس دوست داشتن؟ حس دوست داشته شدن؟ حس شادی؟ امید؟ کدوم اینها هست که ازم گرفته نشده باشن؟ تو ۲ سال پیش به من قول دادی...تو خلف وعده نمیکنی. من واقعاً باید صبر کنم؟ چیزی هست که باید براش صبر کنم یا قراره تا آخر زندگیم همین نقطه درجا بزنم؟
اگر قرار بر درجا زدنه، چرا نمیذاری نباشم؟ من نمیتونم اون اضطراب رو تا آخر عمرم تحمل کنم. نمیتونم حلش کنم. نمیتونم باهاش تکتک لحظاتم رو بگذرونم. ضعیفم؟ آره هستم. خودت میگی ما ضعیفیم، غیر از اینه؟ من نمیتونم مثل اون آدمهای سی و چند ساله از تنهاییای که برای خودم ساختم لذت ببرم. ولی تو واقعاً هرگز من رو شایستهی تجربهی هیچ یک از اون فانتزیها نمیدونستی؟ تو رو به خودت یه جوابی بهم بده. یه چیزی بهم بگو. یه طوری بهم بگو چی در انتظارمه. لااقل انقدر تو امید واهی زندگی نکنم.
کم لیاقت بودم، درست. ولی نه به این شدت. این همه بندههایی ت که آشکارا ظلم میکنن و تو براشون چیزهای خوب خواستی؟ من میدونم که تحقق عدالت تو همش توی این دنیا نیست ولی قاعدهی لطفت چی میشه؟ اینکه تو لطیفی و لطف بر تو واجبه. لطف، بی قید و شرطه. زیر لطف زدن، نقض غرضه. نقض غرض قبیحه و تو حتی ترک اولی نمیکنی چه برسه به کار قبیح...
کم آوردم. بد کم آوردم و انقدر بدم که اجازهی غر زدن ندارم. فقط بدون دارم میمیرم. به دادم برس.
- ۹۸/۰۵/۱۱