خوابیدی بدون لالایی و قصه...

  • ۰
  • ۰

لحظات عادی

سرما خورده‌ام و سرم سنگین است. این حس و حال سرماخوردگی مرا یاد پاییز می‌اندازد. حس اینکه پاییز بخواهد شروع شود، درونم دلهره ایجاد می‌کند. نگرانم؟ کمی. ولی دیگر رد داده‌ام انگار. :)) کمتر حس‌اش می‌کنم.

می‌دانی چه دوست دارم؟ یکسری لحظات عادی با تو. خدا را شکر که هنوز حس می‌کنم، زندگی‌ام معنایی دارد و می‌دانم چه جور چیزهایی می‌تواند حالم را خوب کند. داشتم می‌گفتم. البته آن لحظات را برای الآن نمی‌خواهم. الآن دلم می‌خواهد این روزها را به سلامتی و موفقیت پشت سر بگذارم و تا سال دیگر دوام بیاورم. اما بعدش. آن لحظات را می‌خواهم.

می‌دانی؟ البته به نظرم نیاز به هیجان اولیه دارم. آن لحظات عادی مال بعداً است ولی من به همان لحظات عادی هم راضی ام. می‌دانی منظورم از لحظات عادی چیست؟ اینکه ۳ سال از رابطه‌مان گذشته باشد و مثلاً یک عصر پاییزی شب بیایی دنبالم. جمعه باشد که فردایش تعطیل باشیم. وقتی رسیدیم خانه، تو دوش بگیری و من لباس راحتی بپوشم و چای دم کنم تا تو دوشت تمام شود.

بعد با بوی افتر شیو بیایی بیرون و چای دم کشیده باشد و دو تا کمر باریک برای هر دویمان بریزم. بگذارم کف زمین روی فرش‌هایی که از ایران آورده‌ایم. از روزی که گذراندیم حرف بزنیم. از لحظات عادی. و برای صبحانه‌ی شنبه‌مان برنامه بچینیم. مثلاً برویم کنار ساحل نزدیک خانه و املت و چای بزنیم. نمی‌دانم، از همین چیزهای ساده‌ی دوست داشتنی.

  • ۹۸/۰۵/۲۹
  • انارگل

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی