خوابیدی بدون لالایی و قصه...

  • ۰
  • ۰

پاتو بردار...

دلم خوش بود به تو راستش. داشتم کم کم فانتزی‌های دوست داشتنیم رو باهات میچیدم. فکر کردم میتونم دوستت داشته باشم. فکر کردم میتونم دردهای قبلیم رو با تو فراموش کنم. فکر کردم میتونم دلم رو بهت بسپارم تا ترمیمش کنی... تو ولی، بدجایی حالم رو بد کردی. فکر میکردم این بار اگر شکست بخورم، هیچ وقت نمیتونم به زندگی عادی برگردم. راستش، هیچکس از این شکست ها نمیمیره ولی چیزی که هست اینه که من آدم قبلی نمیشم. شاید این نکته ی مثبتی باشه اصلاً ها. ولی هر بار یه تیکه از وجودم کنده میشه و من میدونم که هیچ وقت اون س. قبلی نمیشم. من هیچ وقت س. ۲ سال پیش نمیشم. هیچ وقت اونقدر شاد و خوشحال نخواهم بود. هیچ وقت اونقدر در آستانه و لذت عشق ورزیدن قرار نخواهم گرفت. راستش عاشق بودن که هیچ، میترسم هیچ وقت کسی رو پیدا نکنم که عشق ورزیدنش برام معنایی داشته باشه.

خدایا مشکل شخصیت با من چیه واقعا؟ دردت با من چیه؟ تو خودت خوب میدونی که من با این وضعیت زیاد زنده نمیمونم. دیگه با تو که شوخی ندارم. من واقعاً این شکلی زیاد زنده نمیمونم. البته راستش ازت همین رو میخوام. نمیخوام تو این وضعیت زیاد زنده نگهم بداری چون من آدم تا ابد این شکلی موندن نیستم. ولی واقعاً چرا زندگی رو برای یکسری آدما نخواستی؟ من ناشکری نمیکنم کلی بدتر از منم وجود داره ولی حقیقتی که هست اینه که تو زندگی رو برای همه نخواستی. چیزهایی بوده که ماها هیچکدوم توی انتخابش نقشی نداشتیم. مثلاً اون کودک‌های کار! چرا باید بدون اینکه خودشون بخوان اون شکلی زندگی کنن؟ چرا باید تو لجنزار دنیا یه همچین زندگی وحشتناکی داشته باشن؟ به قول اون توییت مشکل تو با سیب خوردن آدم نبود. تو دنبال بهونه بودی.

کاش پات رو از روی قلبم برداری...

  • ۹۹/۰۱/۱۸
  • انارگل

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی